دختر گفت: لطفا بشین اونجا.
پسر گفت: نه،لطفا بشین روی اون نیمکت.اونجا،روی اون ماسه ها.من ماسه های زرد رو دوست دارم.
در حالی که زیر چشمی همدیگر را نگاه می کردند،روی نیمکت کوچک کنار هم نشستند.
پسر روی ماسه های زرد با یک ساقه ی گیاه طرح هایی را به طور ناشیانه رسم کرد.
دختر گفت: این چیه میکشی؟
پسر گفت: تو هستی.
دختر گفت: اون شبیه من به نظر نمیاد!!
پسر گفت: من همین قدر بلدم.
نقاشی کشیدن مشکل بود.ماسه های خشک مرتب روی هم می ریختند.
دختر گفت: اونجارو،یه سوسک طلایی پرواز می کنه.
پسر گفت: بله.خانم سوسکه هستش.
دختر گفت: از کجا میشه فهمید؟!
پسر گفت: آقا سوسک ها نمی تون نزدیک زمین پرواز کنن!!
باد ملایمی می وزید و نقاشی روی ماسه های زرد را پاک کرد.
دختر گفت: فردا،دوباره،بیا اینجا همدیگه رو ببینیم.میای؟مگه نه؟!؟
پسر گفت: میام.
اما پسر روز بعد نیامد.
روز بعدش هم نیامد.روز بعد از آن هم نیامد.تا یک ماه بعد از آن هم نیامد.
پسر هرگز نیامد...
دختر اغلب می آمد و روی آن نیمکت کوچک می نشست.همیشه تنها بود.اغلب به فکر فرو می رفت و نمی فهمید پسر چرا نمی آید.
از کجا می توانست بفهمد که پدر و مادر پسر او را به مهد کودک دیگری فرستادند...؟!؟!؟!
نظرات شما عزیزان:
|